×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

اینجا بندرعباس است
1392/06/11

برگرفته از:
//www.facebook.com/erfan.sabeti/posts/10151848114311416
//www.facebook.com/zia.jaberi/posts/10201791352207201

اینجا بندرعباس است

از فرودگاه قشم به سرعت به سمت شهر قشم حرکت می کنیم تا خود را هر چه سریعتر به اسکله برسانیم. سوار اتوبوسهای دریایی می شویم. از اینجا تا بندرعباس حدود پنجاه دقیقه در راه خواهیم بود. به دلیل فروش بیش از ظرفیت اتوبوس جا برایم نبود و این خود توفیقی شد تا به اتاق مخصوص کاپیتان بروم و از آنجا مسیر روبرو را واضح ببینم. بعد از دقایقی شهر بندرعباس آشکار شد. شهری که عطا ۲۹ سال پیش یعنی زمانی که بیش از بیست و سه سال نداشت به آن مهاجرت کرده بود. شهری که برای آبادی آن و شهرهای همجوارش سه دهه بی وقفه تلاش کرد. آبرسانی و تصفیۀ آب آشامیدنی: جنوبی ها سال های سال است که با این درد کهنه آشنا هستند. در این افکار بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد و عزیزی گفت احبای بندرعباس برنامه ریزی کرده اند از میهمانانی که از سایر شهرها برای شرکت در مراسم تشیع و تدفین به بندرعباس می آیند پذیرایی کنند و آنها را در خانه های خود اسکان دهند. از اتوبوس دریایی پیاده شدم و با چند تن از احبا به سمت خانۀ عطا حرکت کردیم. دل تو دلمان نبود. اضطراب داشتیم که چگونه با عزیزانش روبرو خواهیم شد: همسرش روشنک، فرزندانش کوروش و ملیکا. روشنکی که تجربۀ ۲۲ سال زندگی مشترک عاشقانه با عطا را داشت. کوروشی که خیلی زود در آستانه بیست سالگی می بایست مسؤولیت مادر و خواهرش را به دوش کشد و ملیکای نوجوانی که هنوز بیش از چهارده سال نداشت. خواهرش صهبا که خود حکایتی جدا دارد. زندگی او در ۵ سال اخیر خود کتابی است مشحون از آزار و ستم. صهبا پس از تحمل سه سال حبس در شرایطی آزاد شد که دامادش سیامک ایقانی در زندان بود (او در مرداد امسال پس از پایان یافتن دوران حبس سه ساله آزاد شد). دختر صهبا از بهمن پارسال به زندان رفته و مسئولیت نگهداری از دو فرزند خردسالش را به مادر و پدر خود (نظام فنائیان) سپرده است. در طی این ۵ سال، عطای نازنین همواره یار آنها بود. خوب به خاطر دارم زمانی که سیامک و صهبا هر دو در زندان بودند عطا برای یک هفته به سمنان رفت تا در هنگام بازجویی ها به خواهرزاده اش دلگرمی دهد. به خانه رسیدیم. همه آنجا بودند: خاله مهربان عطا که در حقیقت مادر او محسوب می شود، دایی نازنینش، آقا و خانم شکیبایی که داماد عزیزشان را از دست داده بودند و سوگوار بودند. از پله ها بالا رفتیم. چشم ها گریان و دل ها بریان. خانه مملو از جمعیت. عزیزانمان را در آغوش کشیده، آرام آرام گریستیم و به یکدیگر تسلیت گفتیم. شیون و فریادی در کار نبود. به یاد قاتل افتادم و با خود گفتم این تفنگ کین و تعصّب تو چه مصیبتی را برای این خانواده به ارمغان آورد. شعر شادروان مشیری را از خاطر گذراندم:

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبانِ آتش و آهن
من امّا پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهرِ چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیوِ انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست،
ولی حق را برادر جان به زور این زبان نافهمِ آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار

حال اگر وجدان خواب آلوده ات بیدار شد، تفنگ کین و نفرت را بر زمین گذار تا خانواده و جامعه ای را سوگوار نسازی. ای کاش اینجا بودی و پنهانی این صحنه های دلخراش را می دیدی. گفتم مخفیانه چرا که ممکن بود چنان خجلتی سراپای وجودت را فرا می گرفت که دوست داشتی زمین دهان باز می کرد و تورا می بلعید. ولی اینان حتی به خجلت تو هم راضی نیستند. ای کاش برای تو و خانواده ات چنین صحنه هایی به وجود نیاید.

نظیر این صحنه های جانگداز با ورود سایر مسافرین نیز تکرار می شد. امروز سه شنبه ۵ شهریور است. می گویند اگر همه کارها خوب پیش برود فردا بعدازظهر مراسم تدفین برگزار خواهد شد. همدلی، مهربانی و خدمات بهائیان بندرعباس واقعا حیرت آور بود. مثلا برای همه میهمانان غذا تهیه کرده و به خانه عطا می آوردند. حدود ساعت ۸ بعدازظهر بود که پیام بیت العدل اعظم را دریافت کردیم. پس از تلاوت مناجاتی پیام ساحت رفیع زیارت شد:

//www.payamha-iran.org/payam/2013-08-13.html
www.payamha-iran19.info/payam/2013-08-13.html

٨ شهرالاسماء ١٧٠
٥ شهریور ١٣٩٢

یاران و یاوران باوفای جمال اقدس ابهی در مهد امر الله ملاحظه فرمایند

خبر قتل جناب عطاءالله رضوانی موجب حزن و اندوه عمیق این جمع شد. این عمل شنیع قلب هر انسانی را مشحون از تأسّف و تحسّر می‌نماید و موازین بشری، بدون شک، آمرین و عاملین آن را محکوم می‌کند. آنان که در پی جاه و مقام می‌کوشند تا با ریاکاری به اسم دین و ایمان بذر نفرت و جدایی در قلوب بکارند و با گفتار و رفتار تحریک‌آمیز خود ارتکاب چنین جنایتی را ممکن می‌سازند نیز مسئولیّت این جرم را به عهده دارند و در این گناه سهیم‌اند. البتّه واقفیم که اکثریّت ایرانیان عزیز این عمل فجیع را تقبیح می‌کنند، از ظلم و ستم بیزارند و انزجار خود را نسبت به هر نوع تفرقه‌افکنی اعلان می‌دارند.

عطاءالله رضوانی آرزویی جز خدمت به وطن مألوف و عالم انسانی نداشت، حیاتش وقف ایجاد محبّت و وداد در بین جمهور ناس بود و در مراودات روزانه می‌کوشید تا نمادی از مکارم اخلاقی و صفات عالیۀ انسانی باشد. به تهدید و قساوت با شجاعت و متانت پاسخ می‌گفت و در میان هم‌شهریانش به مهربانی و ملاطفت شهرت داشت. مروّج دوستی و وفاق بود و بیزار از تعصّب و نفاق. در این راه جان شیرین فدا نمود و جام شهادت نوشید. پس در عالم بالا به بزم لقا پیوست، از بادۀ رضای الهی سرمست گردید و نامش در لوح محفوظ الی‌الابد ثبت شد.

مراتب هم‌دردی و تسلیت خود را به همسر عزیز، فرزندان دل‌بند و دیگر بازماندگان سوگوار جناب رضوانی تقدیم می‌داریم و در اعتاب مقدّسۀ علیا برای ارتقای روح پرفتوح آن وجود نازنین و نیز برای نزول تأییدات الهیّه بر فرد فرد اعضای آن خاندان جلیل دعا می‌کنیم. زندگانی پرافتخار آن فقید سعید نمودار دیگری از این حقیقت است که بهائیان ایران در راه تحقّق اهداف بشردوستانه، بینش معنوی خود را همواره مدّ نظر دارند، از ظلم و شقاوت نمی‌هراسند، تضییقات حاصله از جهل و نادانی را با استقامت سازنده می‌پذیرند و با صبر و شکیبایی از طرق قانونی به احقاق حقوق خود می‌پردازند. مزید تأیید و توفیق عموم را از آستان مالک عطا و سلطان ملکوت بقا مسئلت می‌نماییم.

[امضا: بیت العدل اعظم]

آرامش حاصل از زیارت پیام وصف ناپذیرست. گویی مرهمی بود بر زخمی جانکاه. منسوبین و اعضای خانواده یکدیگر را در آغوش گرفته می بوسیدند و شاکر آستان الهی بودند که عطای نازنین و خاندان و منسوبینش به چنین منقبتی فائز و مفتخر شده اند. کوروش نیز مادر و خواهرش را در آغوش کشید و گویی حال راضی به قضای الهی شده اند.

چهارشنبه صبح تشریفات اداری پایان پذیرفت و قرار شد ساعت 4:30 به سمت گلستان جاوید بندرعباس رهسپار شویم. پس از طی مسافتی حدود بیست کیلومتر به گلستان جاوید که خارج از شهر در کنار روستای کوچکی نزدیک مسجد اهل تسنن واقع شده رسیدیم. ماشین ها به داخل گلستان وارد شدند: یک اتوبوس و حدود یکصد ماشین شخصی و جمعیتی حدود ۴۵۰ نفر. تاج های گلی که توسط اعضای خانواده، اقوام سایر احبّا و دوستان و آشنایان از سراسر ایران و خارج از ایران تقدیم شده بودند. مقداری از گرمای هوا کاسته شده بود. حدود ۳۰۰ صندلی در سالن چیده شده بود و بقیه احبّا ایستاده نظاره گر بودند. احبّا صندوق حامل پیکر عطای عزیز را به سالن آورده بودند. صندوقی ساخته شده از سنگی سبز و زیبا. داخل صندوق به رنگ قرمز تزیین شده بود که نمادی از شهادت بود. برنامه روحانی با تلاوت مناجاتی از حضرت عبدالبها آغاز شد (هوالله ای خداوند مهربان این یار عزیز را بپرور.....). سپس صلات میّت خوانده شد و صندوق به جایگاه ابدی انتقال یافت. مراسم باشکوهی بود که نظیرش را هرگز ندیده بودم. پس از خواندن دو فقره از آثار الهیه یکی از منسوبین پشت میکروفون قرار گرفت و از همه عزیزانی که در مراسم شرکت کرده بودند تشکر و قدر دانی کرد: عزیزانی که از مشهد، سنندج، زاهدان، تهران، یزد، اصفهان، کرمان، سمنان، شیراز، قشم، بوشهر، جیرفت، بیرجند و... در آنجا حاضر بودند. با غروب خورشید به ناچار به سمت شهر حرکت کردیم. یکی از احبّای محلی از داخل ماشین به مکانی که ماشین و جسد عطا را یافته بودند اشاره کرد و آن محل را نشان داد. نقطه ای در حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتری خارج از شهر. شاید همه با هم فکر می کردیم عطا برای آخرین بار و در آخرین دقایق زندگی پر ثمرش در چه شرایطی از این جاده عبور کرده: در حالی که با اسلحه کمری او را تهدید می کردند. آیا واقعا خطر را احساس کرده بوده و یا فکر می کرده دشمنان فقط می خواهند او را بترسانند؟ آیا شانسی برای خارج شدن از این مهلکه برای خود متصوّر بوده؟ و سؤالات بیشماری از این قبیل.

پنج شنبه عصر از ساعت ۷ محفل تذکر شروع شد. هر سه طبقۀ ساختمان با سبدها و تاج های گل اهدایی به گلستانی زیبا تبدیل شده بود. غیر از این گل ها گل های دیگری نیز وجود داشتند، گل هایی متحرک که عطا سال ها با آنها زندگی کرده بود، گل هایی که عاشقانه دوستشان می داشت و هستی خویش را فدای آنها کرده بود. گل های تازه شکفته ای که عطا برای آنان همچون پدر بود، یار و یاور، حامی و مشاور، دوست و همبازی، رفیق و انیس و مونس و مخزن اسرار و سنگ صبور. کودک ده ساله ای را دیدم که گریه معصومانه اش همگان را به گریه واداشت. خانم و آقای مسنی را دیدم که مقابل عکسش قرار گرفته و از او می پرسیدند: آخر کجا رفتی؟ نمی گویی آخر اینها بی کس ماندند؟ نمی گویی بعد از من چه کسی به اینها سر خواهد زد؟ نمی گویی حالا باید غممان را به که بگوییم. دیگری می گفت عطا برای من مثل پدر بود، خواهر بود، مادر بود، برادر بود، همه چیز ما بود.

عطا رضوانی همدم و مونس مردان و زنان کهنسال شهر نیز محسوب می شد. همین اواخر همزمان از چند سالمند بیمار پرستاری می کرد و شب ها تا صبح بر بالین آنها می نشسته و مواظب حال ایشان بوده. امورشان را رتق و فتق می کرده. لباس هایشان را می شسته و ..... صهبا می گفت این روحیه خدمت در ذاتش بود. به یاد دارم بچه بود و به مدرسه می رفت. مادرم هر روز برای پیرزن و پیر مردی که فرزندانشان در بیرجند نبودند نهار درست می کرد. عطا هر روز هنگام ظهر که به خانه می رسید اوّل غذای آن پیر مرد و پیرزن را می برد و بعد غذای خودش را می خورد. عطا رضوانی فرد متمولی نبود ولی سخی و بخشنده بود. حامی و پشتیبان فقرا بود. به سختی کار می کرد و زندگی ساده و شرافتمندانه ای را برای خانواده خویش فراهم کرده بود ولی نیاز و احتیاج دیگران را مقدم بر احتیاجات ضروری خویش می دانست. اینها اظهارات احبّای بندر عباس و شهرهای اطراف است.

جلسه تذکر تا ساعت 12.30 دقیقه شب ادامه داشت. مهمانان در دو طبقه پذیرایی می شدند و در طبقه سوّم الواح و آثار مبارکه خوانده می شد. راهروها و همه طبقات مملو از گل بود. هر گروهی از مهمانان که وارد جلسه می شدند پس از مقدمۀ ناظم و شرح مختصر زندگی عطا مناجاتی تلاوت می شد و سپس پیام بیت العدل اعظم و در نهایت مناجات خاتمه خوانده می شد. در قسمت پایانی پس از زیارت لوح مریم دو مناجات تلاوت شد و سپس قسمتی ازمثنوی مبارک حضرت بهاالله زیارت شد. بعد شعری زیبا سروده یکی از احبّای بندر عباس و دوستان عطا خوانده شد. پایان بخش این برنامه دعای دسته جمعی بود که همراه با نوای موسیقی اجرا گردید: "یا منّان، یا مُنزلَ البیان، یا موجدَ الامکان، یا مَظهرَ السّبحان، یا بهاءالله" که ۹ بار زیارت گردید و آوای یا بهاءالله در شهر طنین انداز شد. فی البداهه و بدون هماهنگی قبلی چند برنامه موسیقی اجرا شد. شعر مولانا «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم» به صورت آوازی خوانده و با گیتار همراهی شد و بعد هم ترانه دیار. چند فقره از آثار مبارکه هم همراه با ویولون و کمانچه خوانده شد. جلسه با صرف شام پایان یافت و مسافران به تدریج به شهرهای خود بازگشتند ولی این آغاز راه است. آغازی برای ادامه مسیر خدمت. آغازی برای تفکر و تقلیب، تفکر در زندگی نفسی نفیس که در سراسر عمر تلاش کرد عبدالبهاء را مثلی اَعلا برای سلوک در زندگی شخصی و اجتماعی خود قرار دهد.

سرود همدلی و مهربانی که عطا آن را به زیباترین شکل در جهان به صدا درآورد قلوبمان را بار دیگر به یکدیگر متصل کرد و به ما اطمینان داد که هزاران هزار چون عطا به وجود خواهند آمد که بسیط غبرا را آیینه ملکوت خواهند ساخت.

نظر خود را بنویسید